ترجمه : بزرگ شدیم ودریافتیم که چیزهایی ترسناک تر از تاریکی وجود دارند . . .
زمان قديم يه فاميل داشيم که واقعاً رو اعصاب همه بود يه روز که داييم از دستش کلي عصباني شده بود براي تنبيه گذاشتش توي يخچال، اگه گفتيد بعدش چه اتفاقي افتاد؟ هيچي از اون به بعد خود بچه ميرفت تو يخچال تا خنک بشه.
ما يه بابابزرگ داريم اصن تلويزيون نگاه نميكنه تازشم شيشه عينكش به كلفتي گردنه آقامونه ¤_¤
عرضم به خدمتت عارضه كه منو داييم بازي پرسپوليس ميديديم(قرمزته) ضربه آزاد
ميخواست بزنه (حالا پدربزرگه مام اون ته نشسته با اون عينكش¤_¤) قبل از
زدن ضربه ايشون از دور فرمودن كه: اين گله
من و دايي: >_> <_<
ضربه حساس بود نگاش كرديم گل شد پدربزرگ گرام: ديدي گفتم گله؟¤_¤
يهو ما برگشتيم ديديم داره شربت ميخوره توش مونده شربت فيمتو بود يا شربت گل اين وسط ماهم اوس كردا :|
دقت كنيد پست اوله ها ^_^