امروز یک اتفاقی افتاد که برایم جالب بود. دوست ندارم خودنمایی کنم. نمی دانم این خاطره را تعریف کنم یا نه؟
راحت باش. تعریف کن.
امروز مادرم سر نماز بود. نمازش که تمام شد من را صدا کرد و گفت: داریوش بیا می خواهم ببوسمت. من تعجب کردم و خجالت کشیدم. یک لحظه با خودم گفتم مادرم مرا بوسید، اما من او را نبوسیدم. برگشتم و گفتم من هم می خواهم پیشانی ات را ببوسم. نمی دانم چرا مادرم از من چنین تقاضایی کرد. اما می دانم دلیلش منطقی بوده است. در راه که می آمدم خیلی احساس خوشایندی به من دست داد