.
عُمر بن الخطّاب به وى رسيد و گفت: اى جوان ! چرا به مادرت نفرين مى كنى؟!
جوان : مادرم مرا نُه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولّد دو سال شير
داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و گفت :
تو پسر من نيستى!
عُمر رو به زن كرد و گفت : اين پسر چه مى گويد؟
زن : اى خليفه ! سوگند به خدايى كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده
اى او را نمى بيند و سوگند به محمد و خاندانش (صل الله علیه و آله و سلم)
من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبيله و طايفه است، قسم به خدا!
او مى خواهد با اين ادّعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد و من
دوشيزه اى هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام .
عُمر: بر اين مطلب كه مى گويى شاهد دارى ؟
زن : آرى و چهل نفر از برادران عشيره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت.
متن کامل داستا ن در ادامه مطلب